عشـــــــق و جنــــــــون

عـکسهای بی نظیر وجذاب

 سلام به همه ي دوستاي گلم اميدوارم از مطالب لذت ببريد نظر يادتون نره

راستي اين هم آدرس وبم توي ميهن بلاگ هستش حتما يه سر بزنيد منتظرتونم دوستاي عزيزم

 

 love-madness.mihanblog.com

نوشته شده در یک شنبه 13 شهريور 1398برچسب:,ساعت 21:59بدست مینا| |

تو منو نفرين ميكني اشكي اين دوست داشتنته! ! !

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:,ساعت 2:53بدست مینا| |

 السلام علیک یا باب الحوائج

 

 

 

 

السلام علیک یا قمر بنی هاشم

 

 

 

السلام علیک یا علمدار حسین

 

 

 

السلام علیک یا سپهسالار کربلا

 

 

السلام علیک یا سقّای طفلان

 

 

السلام علیک یا فرزند غضب آلود علی مرتضی

 

 

سلام بر تو ای سمبل وفا، صفا، صداقت، شجاعت، مردانگی، دلیری، جوانمردی و ..

 

 

ألسَلاَمُ عَلََیكَ یَا أبوُالفَضل الَعَبّاس


باز محرم شد و دلها شکست
از غم زینب دل زهرا شکست
باز محرم شد و لب تشنه شد
نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:ماه محرم,مير علمدار ابوالفضل,عزادار حسين,,ساعت 20:31بدست مینا| |


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:بازیگران هالیوود,,ساعت 18:45بدست مینا| |

خدایا خیلی ها دلمو شکستن
دیگه تحمل ندارم،
شب بیا باهم بریم سراغشون، من نشونت میدم
تو ببخششون‬... 

 

قشنگ ترین کنسرت دنیا

صدای نفس نفس زدن تو در آغوشم بود...!

نوشته شده در سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:دلتنگی,شعر عاشقونه,,ساعت 3:29بدست مینا| |

 

یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند .

در راه با خود زمزمه کنان می گفت : " خدایا این گره را از زندگی من بازکن "

همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوخال های خرابه ریخت.

عصبانی شد و به خدا گفت :” خدایا من گفتم گره ام زندگی را باز کن نه گره کیسه ام را ”

و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.

 

نوشته شده در دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:داستان پيرمرد فقیر,داستانهاي آموزنده,داستان كوتاه,داستانهاي كوتاه,پيرمرد فقير,داستان جالب,,ساعت 20:54بدست مینا| |

باز قدر آمد و شور دگری برپا شد

 نور قرآن ببارید ، شرری برپا شد

شب قدر آمد و چشمان دلم شهلا شد

 شبنم عشق ببارید و شبم ، یلدا شد . . .

ای کاش از این خاک، صدا برخیزد

 

یا دستی باز بر دعا برخیزد

 

ای کاش دل فتاده در دام گناه

 

با گفتن یا علی(ع) ز جا برخیزد . . .

 

الهی ان شب که همه قران به سر می گذارند

 

ما را توفیق بده قران را به دل کنیم . . .

 

و کنون وقت دعاست

 

وقت شکر از کرم و لطف خداست

 

وقت عاشق شدن و مهر و صفاست

 

وقت امید بر قلم عفو خداست

 

التماس دعا

 

ز مردم دل بکن یاد خدا کن

خدا را وقت تنهایی صدا کن

در آن حالت که اشکت می چکد گرم

غنیمت دان و ما را هم دعا کن...

 

التماس دعا

نوشته شده در پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:شب قدر,,ساعت 5:41بدست مینا| |

از بس از اين زندگي غم ديده ام شاعر شدم
 درسرودنهاي احوالم چنين ماهر شدم !

 هرچه دنيا درد وغمها داشت، آورد بر سرم
 من نِشَستم۫ بختِ تارم را فقط ناظر شدم !

 زير بار اينهمه غم، من عجب پُرطاقتم !
 من مگر ايّـوب هستم، کاینچنین صابر شدم ؟!

 در طوافِ کعبه ي رنج و عذابم دَم به دَم
 من خُدايم را در اوجِ غصه ها زائِر شدم !

 خواستم در کوي دلبر۫ تا ابد ساکن شوم
 از بدِ دوران، ز آنجا هم فقط عابر شدم ...

 بسکه در دنيا کشيدم زَجر بي حدّ و حساب
 درحریمِ حق تعالي، طيِب و طاهر شدم !

 يک شبِ ديگر هم ازشبهاي پُردردم گذشت
 بازهم در مَحضرِ شب۫ گريه ها حاضر شدم ...


زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. پیرمرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.

قدر هر کسی رو بدونیم تا یه روزی پشیمون نشیم


پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .

پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :

 

 "پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم،  چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.   من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا

بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.

 دوستدار تو پدر".

 

 طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".

 

  ساعت 4 صبح فردا 12 مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟

 

پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم".

 

نکته:

در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي‌ خواهيم يافت و يا راهي‌ خواهيم ساخت


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد

Design By : ashkii341