عشـــــــق و جنــــــــون

عـکسهای بی نظیر وجذاب

تو منو نفرين ميكني اشكي اين دوست داشتنته! ! !

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:,ساعت 2:53بدست مینا| |

 السلام علیک یا باب الحوائج

 

 

 

 

السلام علیک یا قمر بنی هاشم

 

 

 

السلام علیک یا علمدار حسین

 

 

 

السلام علیک یا سپهسالار کربلا

 

 

السلام علیک یا سقّای طفلان

 

 

السلام علیک یا فرزند غضب آلود علی مرتضی

 

 

سلام بر تو ای سمبل وفا، صفا، صداقت، شجاعت، مردانگی، دلیری، جوانمردی و ..

 

 

ألسَلاَمُ عَلََیكَ یَا أبوُالفَضل الَعَبّاس


باز محرم شد و دلها شکست
از غم زینب دل زهرا شکست
باز محرم شد و لب تشنه شد
نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:ماه محرم,مير علمدار ابوالفضل,عزادار حسين,,ساعت 20:31بدست مینا| |


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:بازیگران هالیوود,,ساعت 18:45بدست مینا| |

خدایا خیلی ها دلمو شکستن
دیگه تحمل ندارم،
شب بیا باهم بریم سراغشون، من نشونت میدم
تو ببخششون‬... 

 

قشنگ ترین کنسرت دنیا

صدای نفس نفس زدن تو در آغوشم بود...!

نوشته شده در سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:دلتنگی,شعر عاشقونه,,ساعت 3:29بدست مینا| |

 

یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند .

در راه با خود زمزمه کنان می گفت : " خدایا این گره را از زندگی من بازکن "

همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوخال های خرابه ریخت.

عصبانی شد و به خدا گفت :” خدایا من گفتم گره ام زندگی را باز کن نه گره کیسه ام را ”

و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.

 

نوشته شده در دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:داستان پيرمرد فقیر,داستانهاي آموزنده,داستان كوتاه,داستانهاي كوتاه,پيرمرد فقير,داستان جالب,,ساعت 20:54بدست مینا| |

باز قدر آمد و شور دگری برپا شد

 نور قرآن ببارید ، شرری برپا شد

شب قدر آمد و چشمان دلم شهلا شد

 شبنم عشق ببارید و شبم ، یلدا شد . . .

ای کاش از این خاک، صدا برخیزد

 

یا دستی باز بر دعا برخیزد

 

ای کاش دل فتاده در دام گناه

 

با گفتن یا علی(ع) ز جا برخیزد . . .

 

الهی ان شب که همه قران به سر می گذارند

 

ما را توفیق بده قران را به دل کنیم . . .

 

و کنون وقت دعاست

 

وقت شکر از کرم و لطف خداست

 

وقت عاشق شدن و مهر و صفاست

 

وقت امید بر قلم عفو خداست

 

التماس دعا

 

ز مردم دل بکن یاد خدا کن

خدا را وقت تنهایی صدا کن

در آن حالت که اشکت می چکد گرم

غنیمت دان و ما را هم دعا کن...

 

التماس دعا

نوشته شده در پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:شب قدر,,ساعت 5:41بدست مینا| |

از بس از اين زندگي غم ديده ام شاعر شدم
 درسرودنهاي احوالم چنين ماهر شدم !

 هرچه دنيا درد وغمها داشت، آورد بر سرم
 من نِشَستم۫ بختِ تارم را فقط ناظر شدم !

 زير بار اينهمه غم، من عجب پُرطاقتم !
 من مگر ايّـوب هستم، کاینچنین صابر شدم ؟!

 در طوافِ کعبه ي رنج و عذابم دَم به دَم
 من خُدايم را در اوجِ غصه ها زائِر شدم !

 خواستم در کوي دلبر۫ تا ابد ساکن شوم
 از بدِ دوران، ز آنجا هم فقط عابر شدم ...

 بسکه در دنيا کشيدم زَجر بي حدّ و حساب
 درحریمِ حق تعالي، طيِب و طاهر شدم !

 يک شبِ ديگر هم ازشبهاي پُردردم گذشت
 بازهم در مَحضرِ شب۫ گريه ها حاضر شدم ...


زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. پیرمرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.

قدر هر کسی رو بدونیم تا یه روزی پشیمون نشیم


پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .

پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :

 

 "پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم،  چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.   من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا

بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.

 دوستدار تو پدر".

 

 طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".

 

  ساعت 4 صبح فردا 12 مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟

 

پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم".

 

نکته:

در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي‌ خواهيم يافت و يا راهي‌ خواهيم ساخت



ادامه مطلب

دلگيــــــر نشــــــو از آدمــــــا

نيــــــش زدن طبيعتشــــــونه

ســــــالهاســــــت به هــــــواي بارونــــــي ميگــــــن: خــــــراب


مـــن خدایــــــــ دارمـــــ، کــه در ایــن نـزدیــــــــکی اســــــــت

نــــه در آنـــــــ بـــالاهـــا !

 

 مــــــــهربانــــــــ، خــــــــوب، قشــــــــنگ ...

 

چــــــــهره اشــــــــ نـــورانیســــــــت

 

 گــاه گاهی ســــــــخنی مــــــــی گویــــــــد،

بـــا دلــــــــ کوچــــــــک مــــــــن،

 

 ســــــــاده تــــــــر از ســــــــخن ســــــــاده مــــــــن

او مـــــــرا مــــــــی فهــــــــمد !

 

 او مــــــــرا مــــــــی خوانــــــــد،

او مــــــــرا مــــــــی خواهــــــــد،

او هــــــــمه درد مــــــــرا مــــــــی دانــــــــد ...

 

 یــــــــاد او ذکــــــــر مــــــــن اســــــــت، در غمــــــــ و در شــــــــادی

چــــــــون بــــــــه غمــــــــ مــــــــی نگــــــــرمــــــــ،

آنــــــ زمــــــانــــــ رقـــــــص کنـــــــانـــــــ مـــــــی خنـــــــدمـــــــ ...

 

 کــــــــه خــــــــدا یــــــــار مــــــــن اســــــــت،

کــــــــه خــــــــدا در هــــــــمه جــــا یــــــاد مـــــن اســــــــت

 

 او خــــــــدایســــــــت کــــــــه همــــــــواره مــــــــرا مــــــــی خواهــــــــد

او مــــــــرا مــــــــی خوانــــــــد

او هــــــــمه درد مــــــــرا مــــــــی دانــــــــد ...


هوا سرد و سوزناک بود و خورشید دل‌ مرده می‌رفت تا به‌ زحمت از لابه‌لای ابرهای آبستن با زمین و زمان خداحافظی کند

ـ مردم بی اعتنا به اطراف دست‌هایشان را محکم در جیب فرو برده و یقه‌ها را تا بالای گردن خود پوشش داده بودند و از کنار یکدیگر رد می شدند 

نم‌ نمک آسمان اشک می‌ریخت. چترهای باز موجب می‌شد آنها پسر بچه گل‌فروش کنار خیابان را نبینند 

چشم‌هایش از شدت سوز پر اشک شده بود و گهگاه بغض در گلویش می‌پیچید

ـ امشب بدون حتی یک مشتری ... حتی یک سکه ... چگونه به خانه برود تا عطرنان، مادر و خواهرانش را خوشحال کند؟

باد در آن خیابان تنگ و تاریک می‌تاخت و گونه‌ های پسرک را گلگون‌ تر می‌کرد

دستان یخ ‌زده‌اش توان پاک‌ کردن اشک‌هایش را نداشت که سایه‌ ای آرام روی شانه اش پایین آمد

 قاصدکی ساده به پسرک لبخند زد 

و صدای بوق ماشینی پسرک را از غم بی نانی رها کرد

لطفاً دوشاخه گل رز



ادامه مطلب


ادامه مطلب


ادامه مطلب

زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.

 زن جوان: “یواشتر برو من می ترسم”

مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره!

 زن جوان: “خواهش می کنم، من خیلی میترسم. ”

مردجوان: “خوب، اما اول باید بگی دوستم داری! ”

زن جوان: “دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟”

مرد جوان: “مرا محکم بگیر”

زن جوان: “خوب، حالا میشه یواشتر؟”

مرد جوان: “باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.”

 

روز بعد روزنامه ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.

مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی!


مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا رسیدند .....


آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.

مشتری پرسید : چرا باور نمی کنی؟

آرایشگر: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت نباید درد  و رنجی وجود داشت. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.

مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.

به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده . ظاهرش کثیف و ژولیده بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد......

و به آرایشگر گفت: می دانی چیست ... به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.

آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم . من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.

مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است با موی بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.

آرایشگر: نه بابا آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.

مشتری گفت: نکته همین است! خدا هم وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.

 



ادامه مطلب

گنجشک با خدا قهر بود…….

 

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .

 

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:

 

می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.

 

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

 

 فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

 

با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

 

گنجشک گفت :

 

لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغض راه کلامش بست.

 

 

 

سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

 

خدا گفت:

 

 ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.

 

گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.

 

خدا گفت:

 

و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!

 

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...

 

های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...

 




بخشیدمت برو بخشیدمت نمون

 عشقی نمیشکفه تو قلب سردمون

 از خاطرت ببر چشمای خیسمو

 چیزی نگو گلم بخشیدمت برو

 بخشیدمت اگه به فکر رفتنی

 اگه کنار من تنهاتر از منی

 به دل نگیر اگه که بی تحملم

 تنهام بذار برو بخشیدمت گلم

 تو میری و دوباره من از بیقراری میگذرم

 از شب من رد میشی و از خواب گریه می پرم

 بی تو شکوفه می کنم تو فصلی از نیاز و غم

 کنار رد پای تو ویرونی مو حس می کنم

 نه تو به من دل میسپری نه من شبیه تو میشم

 چیزی نمونده از من و دستای مثل آتیشم

 بخشیدمت اگه به فکر رفتنی

 اگه کنار من تنهاتر از منی

 به دل نگیر اگه که بی تحملم

 تنهام بذار برو بخشیدمت گلم



ادامه مطلب


ادامه مطلب

    

روزی پسر کوچولویی می خواست یک سنگ بزرگ را جابه جا کند; اما هرچه می کوشید حتی نمی توانست کوچک ترین حرکتی هم به آن بدهد.

پدرش که از کنارش می گذشت، لحظه ای به تماشای تقلای بی حاصل او ایستاد. سپس رو به او کرد و گفت: « ببین پسرم، از همه توان خود استفاده می کنی یا نه؟»

پسرک با اوقات تلخی گفت:« آره پدر، استفاده می کنم.»

پدر آرام و خونسرد گفت:« نه، استفاده نمی کنی. تو هنوز از من نخواسته ای که کمکت کنم.»

 

.

.

پدر جزئی از وجود ما انسان هاست و تجلی دهنده قدرت و عظمت خداوند مهربان در زمین است.

پدر مخلوقیست که هر  جا تو را در حال زمین خوردن ببیند، حاضر است از خود بگذرد، تا تو در مقابلش همیشه سربلند باشی.

پدر جان ، با یك دنیا شور و اشتیاق وضوی عشق می گیرم و پیشانی بر خاك می گذارم و خداوند را شكر می كنم كه فرزند انسان بزرگ و وارسته ای چون شما هستم. پدر جان عاشقانه دوستت دارم و دستانت را میبوسم.

 

پدر بزرگوارم،

 

 

 

 

 

 

 

           

پدرم راه تمام زندگیست ، پدرم دلخوشی همیشگیست

 

امیدوارم همیشه سالم و تندرست باشی و سایه بلندت همواره بر سر ما باشد.

من اگر  قاب تو باشم کافی است.

تو گرانمایه ترین تصویری


پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند. دستان پیرمرد میلرزید، چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.
اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند، اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت. پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.

پسر گفت: ” باید فکری برای پدربزرگ کرد. به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.‌” پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند. در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد، در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا میدادند.
گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است. اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.
اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود. یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود. با مهربانی از او پرسید: ” پسرم ، داری چی میسازی ؟‌” پسرک هم با ملایمت جواب داد : ” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم .” و بعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.
قدرت درک کودکان فوق العاده است. چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده، گوشهایشان در حال شنیدن. ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است. اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند.

 



ادامه مطلب

        


ادامه مطلب

من تو را می خواهم

 بی سبب می کوشم

 سادگی را به لباس کهن قافیه ها

 سوی مسلخ ببرم

 تا که از آن شعری به بطالت سازم . .

 دستهایم خالیست

 من دگر میدانم

 انتظارم عبث است . .

 روزهای سختی ست

 روز را بی تو به شب سر بردن

 ورد من نام تو است

 و تو بر سادگیم میخندی . . .

 گریه ام میگیرد

 من چرا عاشق دیوانه شدم . ؟؟

 بی تو بودن سخت است

 تو که میدانستی

 لحظه هایم بی تو

 میل ماندن دارند

 حرکت ثانیه ها

 کند و نا فرجامند

 تو که میدانستی . . . . .

 پای ساعت لنگست . . .

 کاش میخوابیدم

 ماه من خواب تو را میدیدم . . . .

 تو کنارم بودی . . .

 .من که خندان بودم . . . .

 دستهایت به نوازش به سرم میلغزید . . . .

 و خدا میداند . . . .

 عشقمان آبی بود . . .

 و صدای نفست در گوشم . . . .

 مژده عشق بشارت می داد . . .

 کاش میخوابیدم

 ماه من خواب تو را میدیدم . . .

 من تو را می خواهم . . . . .

 بی سبب میکوشم . . .

 واژه ها را به اسارت ببرم . . . .

 جمله زنجیر کنم . . . نقطه در بند کشم . . .

 داغ بر روی عبارت بزنم . . .

 چشم گریان باشم . . . .

 سیل راه اندازم

 شاخه را خشک کنم . . . . کوه را لرزانم . . .

 بی سبب میکوشم

 تا بگویم که تو را . . . . . آه تورا . . . . .

 .

 من تو را می خواهم . .


گل سرخ قصمون با شبنم رو گونه هاش
دوباره دل داده بود به دست عاشقونه هاش

خونه ی اون حالا تو یه گلدون سفالی بود
جای یارش چقدر تو این غریبی خالی بود

یادش افتاد که یه روز یه باغبون دو بوته داشت
یه بهار اون دو تا رو کنار هم تو باغچه کاشت

با نوازش خورشید طلا قد کشیدن
قصشون شروع شد و همش به هم میخندیدن

شبنمای اشکشون از سر شوق و ساده بود
عکس دیوونگیشون تو قلب هم افتاده بود

روزای غنچه گیشون چقدر قشنگ و خوش گذشت
حیف لحظه هایی که چکید و مرد و برنگشت

گلای قصه ی ما اهالی شهر بهار
نبودن آشنا با بازی تلخ روزگار

فکر میکردن همیشه مال همن تا دم مرگ
بمیرن با هم میمیرن از غم باد و تگرگ

یه روز اما یه غریبه اومد و آروم و ترد
یکی از عاشقای قصه ی ما رو چید و برد

اون یکی قصه ی رفتن و باور نمیکرد
تا که بعدش چیده شد با دستای سرد یه مرد

گلای قصه ی ما عاشقای رنگ حریر
هر کدوم یه جای دنیا بودن و هر دو اسیر

هیچکی از عاقبت اون یکی با خبر نبود
چی میشد اگه توی دنیا قصه ی سفر نبود

قصه ی گلای ما حکایت عاشقیاس
مال یاسا ، پونه ها ، اطلسیا ، رازقیاس

که فقط تو کار دنیا دل سپردن بلدن
بدون اینکه بدونن خیلیا خیلی بدن

یکیشون حالا تو گلدون سفال خیلی عزیز
اون یکی برده شده واسه عیادت مریض

چقدر به فکر هم اما چقدر در به درن
اونا دیگه تا ابد از حال هم بی خبرن

روزگار تو دنیای ما قربونی زیاد داره
این بلاها رو سر خیلی کسا در میاره

بازیاش همیشه یک عالمه بازنده داره
توی هر محکمه کلی برگ و پرونده داره

این یه قانون شده که چه تو زمستون چه بهار
نمیشه زخمی نشد از بازیهای روزگار

اگه دست روزگار گلای ما رو نمی چید
حالا قصه با وصالشون به آخر می رسید

ولی روزگار ما همیشه عادتش اینه
خوبا رو کنار هم میاره بعدم میچینه

کاش دلایی که هنوزم می تپن واسه بهار
در امون بمونن از باز یای تلخ روزگار


 

ماهي جون آبي دريا رو فراموش نکني 

قصه ي آبي موجا رو فراموش نکني

نکنه دلت بگيره بشکني مثل حباب   

ببره دنيا رو آب بسپاري چشماتو به خواب 

ماهي جون تنگ بلور قصر بلور نيست مي دوني

مي توني بشکني اين تنگ بلو ر و مي توني

شب اين تنگ بلور نقره ي ماه و کم داره      

چشماي آبي تو هميشه رنگ غم داره

پشت اون کوه بلند درياي آزاد ماهي جون 

چشم به راه تن همه ماهي هاي آزاد ماهي جون 

باله تو تکون بده  نفس بکش  شنا بکن

بشکن اين شيشه رو با سر خودتو رها بکن

ماهي جون تنگ بلور قصر بلور نيست مي دوني

مي توني بشکني اين تنگ بلور و مي توني


نوشته شده در چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:ماهی,ماهی جون,شعر,شعر ماهی جون,ماهی تنگ,تنگ ماهی,اشعار زیبا,شعرهای ناب,ساعت 23:55بدست مینا| |

         

 


ادامه مطلب

 

پروردگارا

            

داده هایت ، نداده هایت و گرفته هایت را شکر می گویم

                           

چون داده هایت نعمت ، نداده هایت حکمت و گرفته هایت امتحان است.

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
که تنها دل من ؛ دل نیست

 



ادامه مطلب

مردی مقابل گل فروشی ايستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری

 

بودسفارش دهد تا برايش پست شود .

 

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد.

 

مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟

 

دختر گفت : می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و

 

گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

 

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی

 

حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟

 

دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست!

 

مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به

 

گلفروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست

 

مادرش هديه بدهد.

 

شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از

 

آن را همين امروز به من هديه کن

 

واسه کي بگم

 

 

 

 

واسه کي بگم تو باشي،خونه ي دلم سفيده مادر عزيزم


 

  

 


ادامه مطلب

  

ای از عشق پاک من هميشه مست ، من تو را آسان نياوردم به دست

من تو را آسان نياوردم به دست

بارها اين کودک احساس من ، زير باران های اشک من نشست

من تو را آسان نياوردم به دست

در دل آتش نشستن ، کارآسانی نبود

راه را بر اشک بستن ، کار آسانی نبود

با غروری هم قد و بالای بام آسمان

بارها در خود شکستن ، کار آسانی نبود

بارها اين دل به جرم عاشقی ، زير سنگينی بار غم شکست

من تو را آسان نياوردم به دست

در به دست آوردنت ، بردباريها شده

بیقراری ها شده ، شب زنده داری ها شده

در به دست آوردنت ، پايداري ها شده

با ظلم و جور روزگار ، سازگاري ها شده

ای از عشق پاک من هميشه مست ، من تو را آسان نياوردم به دست

من تو را آسان نياوردم به دست

بارها اين کودک احساس من ، زير باران های اشک من نشست

من تو را آسان نياوردم به دست


    


ادامه مطلب

 


ادامه مطلب

ما تا کی ؟ باید تا کی این نقشا رو بازی کنم ؟

حالا که راضین همه ، باید تو رو راضی کنم ؟

راستی عجب دنیایه ، کاراش غریبو وارونس

دیوونه کم بود ، خودشم از همه بیشتر دیوونه اس

ببین گلم ، بهشت من ، طاقت شونه هام کمه

عین یاس همسایمون ، شاخه آرزوم خمه

زخم زبون آدما هر ثانیه زیاد تره

همش می گن کجاس ؟ چی شد ؟ تو رو نمی خواد ببره

مادر بزرگ می گفت برو طالعتو یه جا ببین

منم آوردم عکستو ، گفتم تو فالم اینه ، این

همه بهم می خندیدن ، تو هم بودی می خندیدی ؟

کاش خودتو به جای من می ذاشتی و می فهمیدی ... 


می گی پس کو ؟ کو خدا ؟ میپرسم : چرا دنبالش می گردی ؟ می گی : خیلی وقته صداش می کنم , بهش نیاز دارم . می گم : اون هم دنبال تو می گرده , اما تو بهش نیاز داری و دنبالش می گردی و اون بدون نیاز به تو سراقت رو می  گیره.       

می گم اگه الان دنبالش می گردی و صداش می کنی , در واقع اون صدات کرده و خواسته سراغش رو بگیری . می گی پس کو ؟ چرا جوابمو نمی ده ؟ می گم : منتظری صدای جوابشو بشنوی ؟ اون هر روز باهات حرف می زنه , فراموش کردی ؟! به تو چشم داده , گوش داده , نفس می گشی , حرف می زنی ... . یه لحظه چشمات رو ببند , ببین می تونی بدون این نعمت زندگی کنی ؟ اگه نمی تونستی بشنوی ؟ اگه نمی تونستی صحبت کنی ؟ می تونستی تو دنیای سکوت زندگی کنی ؟                                                                                                                        

وقتی خدا رو صدا می کنی به این معنی که اون دنبالت می گرده , آخه یه ضیافت گرفته , تو هم دعوتی . راستی واسه شرکت تو ضیافت آماده ای ؟ چه هدیه ای می خوای واسه میزبانت ببری ؟ یه دل شکسته ؟ یه دل بی قرار ؟                                                                      

نکته اینجاست که اونقدر سرت شلوغه که فراموش کردی مهمون خود خدایی .

می بینی من و تو کاری واسه خدا نکردیم , اما بگو کدوم خوشبختی و نعمتی تو زندگیمون داریم که سرچشمه اش از رحمت اون نباشه , که پیش از همه , اون واسمون ظهورش رو نخواسته باشه ؟؟    

چرا گاهی اشتباه می کنیم و فکر می کنیم دلیل بودن خدا اینه که همه خواسته هامون رو بهمون بده ! گاهی گواه بودن یا نبودنش ندادن یا دیر دادن خواسته هامونه . دلیل نداره بی تامل بگی پس این خدا کجاست ؟ یه وقت هایی دلمون میشکنه , بغض تو گلومون میشینه , اما بدون همه این ها یه دعوت نامه است واسه ضیافت خدا

خدایه بهانه ای درست کرده تا ببیندت , تا دوباره باهاش حرف بزنی . تا دوباره براش هدیه ببری , می خواد قلب شکستتو بهش هدیه کنی . درسته , رو دعوتنامه قید نشده که مکان ضیافت کجاست . شاید فکر کنی توی ابرهاست , توی آسمون ها ! اما نه , چرا این همه دور . گاهی با شکوه ترین ضیافت ها جایی خیلی نزدیک تر برگزار می شه , جایی مثل قلب تو .

خدا همین جاست , همین نزدیکی . نه فقط حالا , بلکه در تمام لحظه ها حتی در تمام ذره های کاینات.    

و یادمون باشه اگه یه روز خواسته ای داشتیم و کمکی خواستیم , امین تر , مطمئن تر , نزدیک تر و مهربون تر از اون کسی وجود نداره . اون مطمئن ترین کسی هست که همیشه هست و درخواست کمکمون رو رد نمیکنه . 


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد

Design By : ashkii341